خاطراتي شنيدني درباره مرحوم آيت ا... حاج آقا مجتبي تهراني
اشاره: يك روز مانده به اربعين حسيني(ع) بود كه خبر ارتحال حضرت آيتا... مجتبي تهراني بسياري از مردم را در غم و اندوه فرو برد. به مناسبت پنجمين سالگرد درگذشت ايشان، مشرق نيوز اقدام به انتشار گفتوگوي ميثم مطيعي عضو هيات مؤسس و اولين مدير عامل مؤسسه حفظ و نشر آثار آيتا... حاج آقا مجتبي تهراني كرده است كه بخشهايي از آن را در ادامه ملاحظه ميكنيد؛
***ماجراي اولين برخورد با حاج آقا مجتبي در مسجد جامع
اولين برخوردم با ايشان كه واقعاٌ مسير زندگيام را عوض كرد به دوران دانشآموزي بر ميگردد. دانشآموز كه بودم در مورد ادامه فعاليت علميام تصميمي احساسي گرفته بودم و به قصد استخاره از حاج آقا به مسجد جامع بازار رفتم و اولين بار حاج آقا مجتبي را ديدم. به ايشان گفتم من استخاره ميخواهم. ايشان فرمودند: براي چه؟ گفتم من در اين مورد شك دارم و توضيح دادم. تا اين را گفتم آن قدر ايشان با من تند برخورد كردند كه يادم هست وقتي ايشان رفتند من همان جا نشستم و بغض كرده بودم و حتي در همان حال بچگي خودم قصد كرده بودم يكبار بروم و به حاج آقا بگويم شما كه استاد اخلاق هستي اين چه نوع برخورد است!
اما الان كه فكر ميكنم ميبينم واقعاٌ آن برخورد چقدر در آن برهه زندگي براي من لازم بود و مسير زندگي مرا كاملاٌ عوض كرد و اين برخورد حاج آقا به مرور زمان تبديل به يك ارادت و محبت زايد الوصف شد. بعد از آن خيلي مسجد جامع ميرفتم و حتي گاهي سؤال نداشتم و فقط ميرفتم ايشان را نگاه كنم و ببينم چه كار ميكنند و چطور جواب سؤالات ميدهند. و به تبع آن از همان ابتداي آشنايي توفيق داشتم و در جلسات اخلاق ايشان شركت كردم.
***حاج آقا خيلي مريد داشت؛ اما مريدباز و مريدپرور نبود
ايشان با اينكه خيلي مريد داشتند اما مريدباز و مريدپرور نبودند. باور كنيد مريدانشان حاضر بودند هر كاري براي ايشان بكنند چون واقعاٌ حيات معنويشان را مديون حاج آقا هستند. بنده پدرم را در 20 سالگي از دست دادم و خيلي براي من سخت بود؛ اما اصلاٌ نميتوانم رفتن پدرم را با رفتن حاج آقا مقايسه كنم. پدرم در مأموريت تصادف كرد و مدتي در بيمارستان در كما بود و من اصلاٌ نميتوانم مقايسه كنم؛ چه برسد به اينكه بگويم هزار برابر برايم سختتر بود. اصلاً سختي روزهايي مثل الان كه ديگر حاج آقا نيستند يا زماني كه در بيمارستان بودند خيلي بيشتر است چون واقعاٌ حيات معنويام را مديون ايشان هستم. ايشان طوري برخورد ميكردند كه آدم را تربيت ميكرد. با همه احترامي كه براي همه قائل هستم بعضيها اين طور نيستند. عنايت حاج آقا طوري نبود كه لي لي به لالاي كسي بگذارند و تحويلش بگيرند همين كه به برجك يكي را ميزدند و بادش را خالي ميكردند برايش كافي بود كه خودش را جمع و جور كند. و آن چيزي كه ما را شيفته حاج آقا ميكرد و به نظرم خيليها را نيز شيفته ايشان كرده كرامت داشتن و خوارق عادات و كارهاي عجيب و غريب نبود؛ بلكه تربيت عملي ايشان بود كه با عملشان تربيت ميكردند.
خيلي مواقع نياز نبود كه حاج آقا چيزي را بگويند يعني اين "كونوا دعاة الناس بغير ألسنتكم"در ايشان متبلور بود و بعضي اوقات با يك نگاه ايشان، طرف حساب كار دستش ميآمد. .
***ماجراي توهين به آقا مجتبي در بازار و واكنش ايشان
حاج آقا هميشه سعي ميكردند كه گمنام باقي بمانند و كارهايشان را خودشان ميكردند. دور و بري اطراف خودشان جمع نميكردند و پس ميزدند. اين را شما از همه شنيدهايد و وقتي در مسجد جامع كسي دنبال ايشان راه ميافتاد ميپرسيدند كاري داريد؟ اگر كاري نداريد رد شويد. تنها رفت و آمد ميكردند. خودشان ميآمدند و ميرفتند و تا اواخر عمرشان حدوداٌ تا يك سال پيش ايشان تمام مسير را از سر بازار تا مسجد پياده ميآمدند، پياده هم برمي گشتند بدون اينكه كسي در اطرافشان باشد. جالب اينجا بود كه خيلي از بازاريها، خركچيها و باربرها ايشان را نميشناختند و من بارها ديده بودم كه به ايشان اهانت ميكنند. البته خيليها احترام ايشان را نگه ميداشتند اما افرادي هستند كه نميشناسند و با روحانيت عناد دارند. يك بار يادم ميآيد حاج آقا از مسجد بر ميگشتند و پشت سر ايشان با فاصله خيلي زياد راه افتاده بودم تا ايشان نفهمند و ميخواستم به مشي ايشان دقت كنم در يك قسمتي از بازار كه ايشان از دالاني عبور ميكردند وقتي از كنار شخصي رد شدند آن شخص در صورت حاج آقا به ايشان بياحترامي كردند و به ايشان لفظ بدي را گفتند كه تمام مردم سمت حاج آقا و اين فرد برگشتند كه ببينند چطور برخورد ميكنند و بنده هم خيلي دقت كردم. حاج آقا بدون اينكه تغييري در چهرهاشان ايجاد شود و اصلاٌ انگار نه انگار كه حرفي زده شده به راهشان ادامه دادند.
*** خريد حاج آقا از بازار
بار ديگري را به ياد دارم كه از مسجد پشت سر حاج آقا به راه افتادم و صحنه بسيار آموزندهاي را ديدم كه هيچ وقت از يادم نميرود. حاج آقا آن روز از مسجد جامع بازار به سمت چهار راه سيروس ميرفتند. حاج آقا خيلي مواقع با يك پيكان قديمي دنبال ايشان ميآمدند تردد ميكردند. بدون تعارف ميگويم من اگر بخواهم آن پيكان را سوار شوم كسر شأنم ميآيد اما حاج آقا سوار اين ماشين ميشدند.
يادم ميآيد كه دانش آموز بودم ديدم حاج آقا در مسير به يك ميوه فروشي قديمي كه در بازار هست رفتند و مقداري صيفي جات خريدند و زير عبا زدند وبه طرف سر بازار به راه افتادند. من خيلي دوست داشتم كه كمك ايشان كنم و ميدانستم كه خيليها حتي همان بازاريها دوست دارند كه اين كار را انجام دهند اما حاج آقا اجازه نميداد.
***ماجراي فشارهاي رسانهاي و تبليغاتي و توصيه حاج آقا
يادم ميآيد دقيقاٌ روز 8 ارديبهشت سال 91 و در ايام فاطميه دوم بود و آخرين فاطميه عمر حاج آقا بود چون ايام فاطميه بعدي را ديگر در بين ما نيستند. ايشان در ايام فاطميه اول خودشان جلسه اخلاق داشتند و فاطميه دوم روضه زنانه در منزلشان كه الان محل مؤسسه حفظ و نشر آثارشان است بود. چند سال بود كه بنده روز آخر ايام فاطميه دوم را ميرفتم و ميخواندم و تنها جلسه زنانهاي بود كه ميرفتم و ميخواندم و اصلاٌ غير از اين جلسه هيچ جلسه زنانه ديگري را نرفتهام. بعد از مداحي خواستم بروم كه آقاي شيرازي به من گفتند حاج آقا در اتاق پشتي با شما كار دارند. من خيلي برايم عجيب بود كه حاج آقا در اين روضه شركت كردند و به اتاق اندروني رفتم و بعد از احوالپرسي نماز را 3 نفري به امامت حاج آقا خوانديم؛ يعني من بودم و حسين آقا و حاج آقا.
نماز مغرب و عشاء را خوانديم بعد از نماز نيم ساعتي صحبت كردند. بنده در آن موقع سر قصه رسانهاي و فشارهاي رسانهاي كه به مداحان وارد ميآيد و با توجه به سبك حاج آقا مجتبي كه ما را اين گونه عادت داده بود هيچ وقت راجع به مداحي با رسانهها مصاحبه نكردم هميشه ميگفتم صدا و سيما نميآيم، اسمم را نزنيد، جلسات ما را تصويربرداري نكنيد، تبليغ و CD زدن ممنوع است و... سال گذشته حقيقتا از فشارهايي كه به من آمده بود و نميخواهم دقيقاٌ حوزهاش را روشن كنم خسته شده بودم. چون همهاش بايد جلوگيري ميكردم و بدون تعارف ميخواستم اينگونه برخورد را رها كنم. به هيچ كسي كه مرتبط با حاج آقا باشد اين موضوع را نگفته بودم و در ذهنم تصميم گرفته بودم كه اجازه دهم به اين خاطر كه كلافه شده بودم.
خداي من شاهد است كه وقتي رفتم نزد حاج آقا اولين جمله ايشان اين بود كه گفتند: آن كار را نكن! من كاري كه خودم كردهام را به تو ميگويم و نكن آن كار را و دقيقاً به آن مورد با جزئياتش اشاره كردند. گفتند اين كار را نكن و اجازه اين كار را نده! خدا شاهد است كه چند دقيقه مات و مبهوت فقط حاج آقا را نگاه ميكردم و موهاي بدنم سيخ شده بود كه اين مرد اين قضيه را از كجا فهميده و بعد هم اگر فهميده كامل وسط خال زده است كه دقيقاٌ ميگويد فلان كار را نكن كه من فردايش به خاطر صحبت حاج آقا گفتم هميني كه هست بايد باشد. و آن مورد را كنسل كردم.
*** اين چيزها(شهرت) از محركات است/ در جواني نميگذاشتم در مورد من كار تبليغاتي شود
آن روز(8 ارديبهشت سال 91) يك روز خاصي بود و ايشان حال منقلبي داشتند. در همان جلسه در مورد همان بحثهاي مربوط به شهرت ميگفتند كه اين چيزها محركات است من الان پير شدهام و كارم از اين حرفها گذشته والان ديگر ولش كردم در صورتي كه ايشان بازهم كامل رها نكرده بودند و در مؤسسه هم اجازه عكس گرفتن به ما نميدادند يا به سختي راضي ميشدند. و ما بارها دلمان ميخواست از صحنههايي كه حاج آقا در مسجد جامع يا در جلسات اخلاق ميآيند فيلم بگيريم اما اجازه نميدادند و در مراسمهاي دفتر واقعاٌ با سختي عكاس و دوربين هماهنگ ميكرديم كه حاج آقا اجازه بدهند و ايشان فرمودند من آن موقع كه جوان بودم اجازه اين كار را نميدادم اما الان ديگر اين حرفها برايم مطرح نيست و يك پايم لب گور است و دارم امروز و فردا ميكنم آن موقع جلوگيري ميكردم و نميگذاشتم در مورد من كار تبليغاتي شود.
***شاه كليد تربيتي حاج آقا؛ چيزي را كه عمل نميكردند نميگفتند
بعد از اينكه به من گفتند كه اين كار را نكن عين اين جمله را فرمودند: "من در خانه فكر ميكردم كه شما را ببينم و اين نكته را به شما بگويم. من ديدم كه بهترين مثال براي تو خودم هستم و راحتت كردم يك كسي ممكن است حرف بزند و عمل نكند اما من خودم به اين عمل كردهام و دارم به تو ميگويم". يكي از شاه كليدهاي تربيتي حاج آقا اين بود "چيزي را كه عمل نميكرد ديگران را به آن توصيه نميكرد" چيزي را ميگفت كه خودش به آن عمل ميكرد و براي همين ما راحت ميپذيرفتيم و راحت در جان ما مينشست. سپس فرمودند كه "گفتم اگر به تو نگويم نسبت به تو جفا كردهام و خواستم چيزي را كه به ذهنم آمده است را به تو بگويم چون خودم اين كار را كردهام خواستم به تو هم بگويم. "
***ماجراي تشريف فرمايي حضرت زهرا(س) به منزل ايشان
فرمودند بگذار قضيهاي را براي تو بگويم. سپس فرمودند: اين قضيه را چون روضه تمام شده ميگويم. آن روزي را كه بنده در خدمت ايشان بودم 4شنبه يا 5شنبه بود. دو روز بعد شهادت حضرت صديقه طاهره بود. ايشان فرمودند: «ميداني چرا من امروز به اينجا آمدهام؟» چون واقعاٌ براي من سؤال شده بود كه چرا ايشان به روضه زنانه آمدهاند آن هم تنها و در اتاق پشتي و برايم جالب بود كه بدانم قصه چيست و بعد فرمودند: كه روز شنبه همين هفته خانوادهام به من گفتند كه فلان آقا (كه شايد راضي نباشد اسمش را بگويم) تلفن زد و گفت كه از قول من به حاج آقا بگوييد كه من ديشب خواب ديدم كه به من گفتند حضرت فاطمه زهرا سلاما... عليها روز شهادت به خانه حاج آقا مجتبي ميروند و در اينجا حاج آقا بغض كردند و آرام گريه افتادند. بغض راه گلويشان را بسته بود و چندثانيهاي سكوت كردند و سپس فرمودند آن آقا كه نميدانسته و بعد خانواده ما به ايشان گفته كه اتفاقاٌ ما در آن روز روضه داريم و مجلس زنانه هم ميباشد و آن آقا گفته خلاصه به حاج آقا بگوييد و حاج آقا فرمودند كه من روز شهادت به اينجا آمدم و امروز هم چون روز آخر بوده گفتم براي همين بيايم تا چيزي گيرم بيايد.
حاج آقا در اين چيزها معطل نميكرد و اجازه نميداد حتي چيزي در ذهن شما شكل بگيرد و براي اينكه اين مطلب را از خودشان دور كنند سريع گفتند اخلاصتان را زياد كنيد و سپس فرمودند "اين حرفي كه من زدم براي من نيست، بلكه براي خانم من است؛ چون مجلس زنانه است و مربوط به او ميشود. اشتباه نكنيد براي خودم كيسه نميدوزم، ايشان علويه است و دختر فاطمه زهراست و چون علويه است پرش من را هم گرفت.
ايشان گفتند كه نميخواستم بگويم اما چون روضه تمام شد گفتن داشت و سپس شروع به شكرگزاري خدا كردند و فرمودند من خيلي به اين خاطر خوشحالم كه حضرت زهرا(س) به اين روضه عنايت كردند با اينكه يك روضه معمولي و بيسر و صدا بود. بنده چون مداحي ميكنم كم جلسه نديدهام و جلسات پرهياهو و شلوغ را زياد ديدهام اما اين جلسه خيلي ساده و نقلي بود كه خانمها آمدند و يك منبر خيلي ساده يعني يك صندلي و ميكروفن ساده و منبر و مداحي مختصري بود.
سپس فرمودند كه يك قضيه ديگر را به شما بگويم. گفتند 7 يا 8 سال پيش بود كه آقايي در اينجا منبر ميرفت و من هم هر روز اينجا بودم چون خيابان قائن كه الان دفتر حاج آقاست قبلاٌ منزل ايشان بوده است و فرمودند كه اينجا هنوز دفتر نشده بود و من هم مينشستم در همان اتاق پشتي و روضه را گوش ميدادم كه منبري آمد منبرش را رفت و مداح مداحياش را كرد و زماني كه آمد با من خداحافظي كند، حال من منقلب شد و در ذهنم يك مطلبي آمد و بياختيار من به روضهخوان گفتم كه دعا كن حضرت زهرا(س) از من قبول كند و حالم خيلي منقلب شد. فرداي آن روز يك آقايي از علماي تهران كه در اردكان يزد به منبر رفته بود و بدون اينكه از اين جريان اطلاعي داشته باشد زنگ زد و بعد از سلام گفت من ديشب سحر خواب ديدم در خواب به من گفتند كه حضرت زهرا فرموده به حاج آقا مجتبي بگوييد كه از او قبول كرديم. سپس به من گفتند كه ببين كه كار حساب و كتاب دارد و فرمودند من صاف و صريح به تو ميگويم كه آدم خوبي نيستم؛ اما ممكن است كه آدم بعضي وقتها يك حالي پيدا كند و منظورشان اين بود كه آدم ممكن است گاهي يك اخلاصي پيدا كند. و باز هم ميخواستند از خودشان دور كنند.
ادامه دارد
|