سبك زندگي شهيد اصلاني به روايت همسرش؛
بايد دويد؛ با نشستن نميتوان خادم مردم شد
سخت است، نيست؟! اينكه بخواهي از همسري صحبت كني كه هنوز روزهاي رفتنش دورقمي نشده. درست شب سومش در، گير و دار مراسم سوگش بخواهي با يك خبرنگار مصاحبه كني و بگويي عزيز تازه از دست رفته ات چگونه مردي بود و چه ميكرد؟ با اين حال شانه به شانه غمگين بودن چنان محكم باشي كه بگويي: «انتظار شهادت همسرم را داشتم از بس مثل شهدا زندگي ميكرد. آخرين سفر مشتركمان اردوي راهيان نور بود. يك گوشه خلوت كرده بودم و حال معنوي خوبي داشتم. با خدا مناجات ميكردم و با شهدا نجوا. حاج آقا با همان محبت و لبخند هميشگي كه حالا اصرار عجيبي هم به آن اضافه شده بود، نشست كنارم. سرش را آورد نزديك و گفت: عزيز، تك خوري نداريما! براي خودت دعا ميكني براي من هم دعا كن، همان هميشگي را. سرِ مزار حاج قاسم هم التماس دعا داشت.
طولي نكشيد كه همان هميشگيِ موردنظر اجابت شد؛ خبر آمد جواني تكفيري به ضرب چاقو به سه روحاني در حرم امام رضا(ع) حمله كرده و يكي از آنها در دَم، شهيد شده است؛ حجت الاسلام «محمد اصلاني». روايتهايي كه در ادامه ميخوانيم به لطف بانو «زهرا پورعلي» همسرِ خادمه حرم رضوي است كه پذيرفته در روزهاي سخت و نخست شهادت همسرش به گفتگو بشيند.
كرامتها بعد شهادت شروع شده...
اولين پرسش ما از پورعلي درباره احوال خودش، 5فرزندشان به خصوص ريحانه؛ دختر كوچك شهيد حجت الاسلام«محمد اصلاني» است و اينكه با اين حجم از غم و شوك آن خبر ناگهاني چطور كنار ميآيند؟ درد غم و داغي سخت به خوبي توي صدايش پيداست اما سعي ميكند با صبر و متانتي عجيب، لبخندي چاشني حرف هايش كند مبادا به ما كه ميشنويم، تلخ بگذرد. با شُكر به درگاه خدا پاسخ ميدهد: به مدد خدا و مرهم حضور مردم ميگذرد... بعد از شهادت همسرم كرامت، كم نديدم. يكي همين كه وقتي من گريه ميكنم، ريحانه اشكم را پاك ميكند و ميگويد: محكم باش، مامان! دشمن شاد ميشود. عجيب است دختري خردسال به مادرش آرام و دلداري بدهد براي من اما عجيب نيست، هرچه باشد تربيت يافته مكتبي است كه پدرش جانش را براي آن تقديم كرد؛ مكتب اهل بيت(ع)، ولايت و انقلاب.
مادري كه بيوضو به بچهها شير نداد
از اينكه كِي و چطور شد كه زهراخانم و شيخ شهيد، همدم و هم مسير 33سال زندگي مشترك با هم شدند، ميپرسيم. پورعلي ميگويد: «نسبت دور فاميلي داريم. من نوه خاله شيخ بودم. اصالت پدري شان يزدي بود. بعد از خشكسالي بزرگي كه قبل از انقلاب در يزد پيش آمد، خانوادههاي زيادي به شهرهاي مختلف به خصوص، خراسان آمدند و ماندگار شدند. اصلانيها هم از آنها بودند. خاله مادرم كه مادر همسرم بود به ديانت و روگرفتن و احتياط زياد در حرف زدن با نامحرم و مراعات دين معروف بوده است. بدون وضو به بچه هايش شير نميداد. زنِ دامن داري بود، انقدر كه خدا دو شهيد و يك فرزند جانباز اعصاب و روان جنگ را ذخيره آخرتش كرد كه حالا با همسر روحاني و شهيدم مادر سه شهيد به حساب ميآيد. پدرشوهرم هم متدين و خداشناس بود. البته هر دو به رحمت خدا رفته اند.
نبايد غم و حسرت مردم را زياد كنيم
از همسرش ميگويد كه در 18 سالگي به خواستگاري آمده بود: «طلبه جواني بود. زندگي را با هم ساختيم. شرطمان در زندگي براي هم اين بود كه تلاش كنيم مثل حضرت علي(ع) و حضرت زهرا(س) با هم مهربان باشيم. ساده زندگي و در بندگي خدا همديگر را كمك كنيم. اوايل اوضاع مالي معمولي داشتيم به مرور اما شرايط مالي حاج آقا طوري بود كه بتواند يك زندگي مرفه برايمان تدارك ببيند به خصوص كه اعتبار خوبي بين ديگران داشت اما اعتماد و اعتباري كه پيش خدا ومردم داشت برايش مهمتر بود؛ ميگفت: زندگي ما بايد به متوسط جامعه و كمتر از آن نزديك باشد. مردم؛ اقوام، همسايه و دوستان كه خانه ما آمدند بگويند خانه و زندگي اين روحاني مثل ماست نه اينكه معذب شوند و حسرت بخورند.»
اسكانِ رايگان زائران از راهيان نور
شيريني خاطره سفر آخر كه خانوادگي رفتند هنوز زير دندان خانواده اصلاني بود كه با شنيدن شهادت مظلومانه پدرشان، تمام خانواده سياهپوش شد. پورعلي ميگويد: همسرم 9 ماه در جبهه حضور داشته و 2 برادر شهيد داشت. وقتي 16ساله بود با دستان خود برادر شهيدش ابراهيم را در خاك گذاشته بود. يك برادر جانباز اعصاب و روان هم دارد كه هنوز و الحمدلله در قيد حيات است و ما بعد از همسر شهيدم توفيق خدمت به او را داريم. خلاصه كه علاقه زيادي به شهدا و مسائل مربوط به جنگ و جبهه داشت. سالها توفيق داشتيم نوروز برويم راهيان نور. اين بار دو سري ساك بستيم يكي براي اردوي راهيان نور و ديگري براي رفتن به كربلا. ميخواستيم اگر امكانش شد، خانوادگي و زميني به كربلا برويم كه نشد. همين روز قبل به حاجي گفتم يادت هست گفتي تك خوري ممنوع! حالا من به تو ميگويم كه شفاعت ميخواهم. من كه ميدانم موقع شهيد شدن كربلايي هم شدي، تشنه لب شهيد شدي...
كمي سكوت ميكند و ميگويد: «ما هيچ جا، هيچ وقت و شرايطي را سراغ نداريم كه تلفن همسرم زنگ نخورده و صحبتي از خدمت به ديگران نشده باشد. توي همين سفر آخر، تلفنش زنگ خورد، گفتند هوا سرد شده و زائران نوروزي رضوي در سرما هستند. همان جا تلفن به دست شد و مساجد پهنهاي كه در آن خدمت ميكرد را براي اسكان رايگان زائران حرم، هماهنگ كرد. پيگير بود حتماً به خانوادهها پتو، غذا و جاي استراحت برسد.
صدايم را ميشنود، مطمئنم...
خانمها با حس هايشان زندگي ميكنند و چه بسا حسهايي كه بيراه نميگويد: «حس نميكنم نيست حتي همين كارهاي مراسمهاي خودش را خودش درست ميكند. حس ميكنم هنوز توي همين خانه و اتاق پيش من و بچه هاست. هميشه چشم ميدوخت به سخنرانيهاي رهبري تا ببيند ايشان چه ميگويد تا اقدام و عمل كند. ميگفت براي حرفهاي آقا بايد دويد و عمل كرد با نشستن و فقط حرف زدن درباره حرفهاي ايشان كه نميشود.» ميپرسم توي اين زندگي خوب، اختلاف نظر و دلگيرياي هم بوده اصلاً؟ لبخندي ميزند و ميگويد: «نمك زندگي همين تفاوت و اختلافهاي گهگاهي است. گاهي پيش ميآمد اما خيلي گذرا و كوتاه. گذشت ميكرديم. با هم حرف ميزديم و حل ميشد. وقتي مشكلي داشتم، مشورت ميگرفتم از حاج آقا. اين روزها هم حس ميكنم حسابي هوايم را دارد.»
خادم بوديم هم براي شيعه هم سني...
مي گويد كه اهل تسنن هم در مراسم تشييع حضور داشتند و گروههاي بسياري اين جنايت را محكوم كردند و خودشان هم اين سالها براي خدمت به مردم تفكيك و تبعيض نداشتهاند به خصوص همسرش: «من در حرم خادم همه زائران رضوي هستم از جمله زئران اهل تسنن. همسرم در اين مدت به خانوادههاي شيعه و اهل تسنن يكسان خدمت ميكرد و فرق نميگذاشت. ما همه مسلمانيم اما اينكه يك جريان فاسد، انحرافي و تكفيري بخواهد صدمه بزند بايد همه ما مسلمانها اتحاد داشته باشيم تا براي هيچ كداممان تكرار نشود.

|