سرگذشت مادر شهيد را بخوان و تنها گريه كن
علي شيرازي
وقتي فكر ميكنم ارباب ما صاحب تمام آبهاي دنيا بود و حالا صدقه سري بزرگواري اش، ظرف ظرف آب تربت از در خانه ي من بيرون ميرود، اما خودش تشنه روي خاك افتاده بود، جگرم خال ميزند. اينها را زمزمه ميكنم و مينشينم برايش گريه ميكنم؛ خودم تنهايي!
تنهاي تنها ديدم يك مامور، پسر نوجواني را گير انداخته، نگهش داشته روي لاستيك داغ نيم سوخته و اين بچه جرئت ندارد فرار كند. هي پايش را بر ميداشت و ميگذاشت. زير لب زمزمه كردم: يا حضرت زهرا! مادر! كمك كن اين بچه رو از دست اين نامرد نجات بدم. چادرم را دور كمرم محكم كردم و پريدم بيرون، دست بچه را كشيدم دنبال خودم و گفتم: بدو، نترس. همين طور كه ميدويديم، به بچه گفتم: بپيچ تو كوچه، كاري به تو ندارند. مامور شاه از من لجش گرفته بود و ميدويد دنبال من! كوچه به كوچه ميدويدم و او ول كن نبود. نفس كم آوردم، وسط يك كوچه چشمم خورد به تير چراغ برق، دستم را گرفتم به جاهاي خالي و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همين كه نزديكم شد، با پا محكم كوبيدم تخت سينه اش و پرت شد پايين! تا خودش را جمع و جور كند، خودم را از روي تير رساندم به پشت بام. خوش شانسي آوردم و ديدم كوچه، آشناست. كمي روي پشت بامها دويدم تا خانهاي را كه پي اش بودم، پيدا كردم. وقتي ديدم در كوچك روي پشت بام باز است، خوشحالتر شدم. خودم را پرت كردم داخل. در را پشت سرم بستم. قلبم تند ميزد. سر و وضعم را مرتب كردم و از پلهها رفتم پايين. خانه ي خواهر شوهرم بود. مرا كه ديد؛ گفت: اشرف سادات اينجا چه كار ميكني؟!
به سربازها اطمينان ميدادم كه اگر كمي جسور باشند و شجاعت داشته باشند، فرار كردن خيلي هم سخت نيست. بعضيها بهم اعتماد ميكردند؛ ميآوردمشان خانه، بهشان لباس معمولي ميدادم، براي كرايه ماشين پول ميگذاشتم توي جيبشان و راهي شان ميكردم.
هفده، هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو. مامورها ردشان را زدند و خانه را پيدا كردند. كمي مشت و لگد كوبيدند به در و بعدش ساكت شدند. از زير در، يكي دو تا گاز اشك آور انداختند داخل خانه. دود، همه جا را برداشت. بچه هايم داشتند خفه ميشدند. پسرم محمد سياه شد. نفسش بند آمده بود.
يك سال و پنج ماهش بود كه حالش عوض شد. دست و پايش بر ميگشت به عقب. موقع شير خوردن سينه ام را نميتوانست بگيرد. محمد من يك هفته وضعش همين بود. بعضي وقتها بچه آنقدر گريه ميكرد كه صورتش كبود ميشد. يك شب گفتم ديگر تمام شد. يك چادر دم دستي انداختم روي سرم و پابرهنه دويدم توي كوچه. اولين ماشيني كه ترمز كرد جلوي پايمان، خودم را انداختم روي صندلي عقب. جلوي بيمارستان نفهميدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دكتر بيايد و بچه را معاينه كند، مردم و زنده شدم. بيشتر از شش، هفت بيمارستان را سر زديم. همه دست رد به سينه مان زدند؛ ولي مادر مگر از بچه اش قطع اميد ميكند؟
دكتر گفت: براي زنده ماندن محمد، بايد آب كمرش را بكشيم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج ميشود.
گفتم: محاله بذارم به كمر بچه من دست بزنيد.
بعد از يك روز با اشك چشم و صورت پف كرده، باز هم محمد به بغل برگشتم خانه.
پدر شوهرم؛ يك تكه نور بود. آمد نشست كنارم و گفت: باباجون، حمد مرده را زنده ميكند. پا به پاي من نشست بالاي سر محمد و هفتادتا هفتادتا حمد خواند و فوت كرد به صورت بچه.
يكي از همسايهها وقتي حال و روزم را ديد، گفت: بچهات رو دوباره ازشون بخواه. با يقين بخواه. ردت نميكنن.
به سفارش او رفتم پشت بام و نماز حضرت رسول را خواندم. هزار بار گفتم: صلي الله عليك يا رسول الله! گريهام شدت گرفت. ضجه ميزدم و ميگفتم: من بچهام رو از شما ميخوام. يقين داشتم خدا و پيامبرش از دل شكستگي مادرانه ام نميگذرند. دو ساعت طول كشيد. بچه جان گرفت. بعد از ده، پانزده روز شير خورد.
شناسنامه محمد را گذاشتم روي ميز و گفتم: اگه يكي بخواد به اسلام پناهنده بشه، شما ردش ميكنيد؟ پسر من بچه نيست. من كه مادرشم ميگم اسمشو بنويسين. شما شنيديد امام حسين سرباز ۱۳ ساله هم داشته؟
صداي آشنايي پيچيد توي كوچه؛ مامان نشناختي؟ محمدم!
گفتم: محمد! چرا اين شكلي شدي؟ خنديد و گفت: محاصره شديم. به هم قول داديم دوام بياوريم. نه غذايي براي خوردن داشتيم، نه آب. سرماي شب مچاله مان ميكرد. فقط توكل و تحمل كرديم.
باز محمد خواست برود، گفتم: اين همه سال پاي روضه امام حسبن فقط گريه كرديم، بچههاي آقا عزيز نبودن؟
از زير قرآن رد شد و چند قدم كه برداشت، برگشت و با خنده گفت: مامان! هرچي ميخواي نگاهم كن كه اين آخرين باره!!
حسن آقا، دامادم ميگفت: وارد گلزار شهدا كه شديم، نگاهش را انداخت سمت قبرهاي خالي و گفت: اون طرفا يك جاي خالي هست كه مال منه، وقتش هم خيلي دور نيست!!
نشستم كنار پيكر محمد و رويش را باز كردم. خيلي سريع بوسهاي به پيشاني اش زدم و دست كشيدم روي چشم هايش و گفتم: خوش به حالت مادر! حال تو كه گريه كردن نداره!
به بيبي گفتم: بالاخره روزي كه اين همه منتظرش بودم رسيد.
به پسرم گفتم: محمد جان! ديدي آخرش تو جلو زدي و رفتي؟
گفتم: خودم ميخواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت كردند، اما تا شنيدند خواسته ي خود محمد بوده، تسليم شدند.
جوانم را كفن پيچيده گذاشتند روي دستم. پلاستيك روي صورتش را باز كردم. دست زدم به صورت محمد و كشيدم به سر و صورتم. اين آخرين ديدارم با محمد بود. دست هايش را گرفتم توي دستم. بياختيار لبخند زدم. زير لب گفتم: عزيز دلم، سربلندم كردي. پيش خدا مقام داري، دعايم كن.
دلم نميخواست از محمد دل بردارم، ولي چارهاي نبود.
دي ماه ۱۳۶۵ بود. اشرف سادات ۳۵ ساله داشت از قبر بيرون ميآمد. شايد باور نميكرد كه در اسفند ۱۳۹۸ داستان زندگيش، خواندني ميشود و آماده چاپ ميگردد. حالا همه داستان درد و رنج مادر شهيد محمد معماريان، يك كتاب شده است. تنها گريه كن، نام كتابي است كه اكرم اسلامي آن را قلمي كرده است. يك نفس آن را در ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ خواندم و از آغاز تا پايان اشك ريختم و به عظمت روحي شهيد و مادرش و به قلم نويسنده كتاب درود فرستادم.
اين كتاب را بخوانيم و از داستانهايش درس بگيريم.

|